جستجو در سایت
ورود اعضاء
شکار رفتن رستم و رسیدن به شهر سمنگان
شنیده ام قصه ای از روزگاران قدیم که :
روزی رستم ناراحت و اندوهگین بود ، پس فکر شکار کرد . آنگاه کمرش را بست و تیردانش را پر از تیر کرد و بسوی مرز ثوران حرکت کرد . وقتی نزدیک مرز رسید بیابانی را پر از گور خر دید و بسیار خوشحال شد و اسبش که نامش رخش بود به حرکت در آورد و با تیر و کمانی که همراه داشت چند گورخر شکار کرد و بعد مقداری خار و خاشاک و شاخ و برگ درختان را جمع آوری کرد و با آنان آتشی عظیم درست کرد . بعد درختی را از جایش کند و گورخری را بر آن سیخ کشید ، وقتی گورخر بریان و پخته شد تمام آنرا خورد بعد از مدتی خواب بر چشم هایش چیره شد و به خواب فرو رفت .
رستم به کاوس گفت : «اگر اجازه دهی با لباس مبدل بدون کلاه و کمر به لشکر توران بروم و ببینم که این نو جهاندار کیست ؟»
کاوس گفت : «این کار فقط از تو بر می آید، یزدان نگهدارت.»
جهان پهلوان جامه ای مانند تورانیان پوشیده و پنهانی تا کنار اردوی تورانیان رفت. صدای تورانیان را که می گذشتند و یا در دژ سپید بودند خوب می شنید. پس خدا را یاد کرد و با دلیری به درون دژ رفت. تمام پهلوانان و سران لشکر توران را نگاه کرد. کم کم پیش رفت تا به چادر سهراب رسید، دید پهلوانی بر تخت نشسته بر یک دست او زنده رزم و در دست دیگر هومان قرار گرفته اند. بارمان نیز به کرسی در کنار هومان قرار گرفته بود.